217
پی نوشت: رمزو اگه خواستین بگین که بهتون بدم.
پی نوشت 2: دوستی که به اسم "فداییت" نظر گذاشتی، شما آدرس وبلاگ یا ایمیلتونو نذاشتید که جوابتونو بدم!
حال و هوای این روزها
دیدگاهم نسبت به امر به معروف، نسبت به چند وقت پیش خیــــلی عوض شده. قبلاً فکر میکردم که یه تذکر کوتاه و گذرا، کارو بهتر که نمیکنه هیچ، بدتر هم میکنه.
اما الآن متوجه شدم که واقعاً اینطور نیست و واقعاً تذکر لسانی معجزه میکنه. بدحجابی های جدید خیلـــــی بد شده.
پوشیدن ساق، مانتوهای جدید که جلوشون به اندازه ی بلیز کوتاهه، خانومایی که شالشون فقط روی گیره ی سرشون قرار گرفته و ... .
کاش ملتِ مخالف بدحجابی متحد بودن باهم و تذکر ساده ی لسانی رو جدی میگرفتن که اگه همه این کارو میکردن، ریشه ی گناه خشکیده میشد... .
خودم امر به معروف و نهی از منکر میکنم گاهی. اما هنوزم که هنوزه میترسم. هر چند که اغلب اوقات برخورد
خوبی باهام دارن و برای دلخوشی من هم که شده، یه دستی به سرو روشون میکشن یا یه تشکر خشک و خالی میکنن،
اما برام پیش اومده که باهام برخورد تند هم داشته باشن و من هم با یه نگاه معنا دار و یه لبخند تلخ ازشون رد شدم.
انشالا در آینده بیشتر راجع به امر به معروف و نحوه ی اجراش حرف میزنم.
بوی خ ی ا ن ت...
امتحان... برنامه ریزی... وقت!!
سلام
مگه امتحانا واسه آدم حواس میذاره؟!!
1-ساعت 11 رفتم چایی ریختم که صبحانه بخورم. یهو وجدانم بیدار شد که الآن صبحانه میخوری بعد ناهارو نمیتونی کنار خانواده بخوری؛
بعد از ظهر گرسنه میشی یه چیزی میخوری دوباره شامو نیستی کنارشونو... دیدم اگه صبحانه بخورم، کل امروزو وسط یه سیکل معیوب گیر میکنم.
خلاصه بیخیال صبحانه شدم و رفتم یه بیسکوییت برداشتم. اومدم که چاییمو از کنار گاز بردارم، یهو دیدم که تو قابلمه یه چیز در حال جوشیدنه!
یادم اومد که چند دقیقه پیش تخم مرغ گذاشتم که آپ پز بشه!! بیخیال وجدان و سیکل معیوب شدم و تخم مرغ آپ پز رو به بیسکویت ترجیح دادم!!
2-دوست دارم این آدمایی رو که با اینکه سرشون خیــــلی شلوغه، ولی باز هم به همه ی کاراشون میرسن. آخر سال 90 تو یه سال نامه کارای نیمه تموممو نوشتم که به زودی به همشون رسیدگی کنم!
سال 91 داره تموم میشه و فک کنم حتی یکیشون رو هم به اتمام نرسوندم! خب معلومه بی برنامه ریزی آدم به هیچ کارش نمیرسه دیگه!!
3- این روزا از تلوزیون و سریالاش خیلی بدم میاد. خسته شدم انقد که از اول عمرم پای تلوزیون بودم و به قول آقای پناهیان فکرهای نیمه جویده ی این کارگردانا به خورد مغزم رفته.
4- آقا ببخش مرا... دلم سرگــــــرم زندگیست
این روزها کمتر دلم برای شما تنگ می شود
اللهم عجل لولیک الفرج
شمال...
بسم رب الشهدا...
سلام!
خیلی وقت بود که آپ نکردم. ببخشید...!
توی این مدت نسبتاً طولانی انقد اتفاقای جور واجور افتاده که نمیدونم کدومش رو بگم. اما یکدوم که بنظرم از همه دردناک تر بود، مربوط میشه به سفرمون به شمال که آخرای تابستون رفتیم.
قبل از تونل کندوان یه چند دقیقه ای وایسادیم و وایسادن همانا و آغاز دیدن صحنه های عجیب و غریب همانا! دیدم یکی داره از روبرو میاد و وقتی نزدیک شد، دیدم که خانمه! ولی هیچی سرش نبود!! باورم نمیشد... حتی روسریش روی شونش هم نیفتاده بود که محض رضای خدا خوش بینی کنم بگم باد زده روسریش افتاده!
همونجا یه آقایی بود که به خاطر شباهت بسیار زیادی که چهرش به عموم داشت خیلی توجه من و خانوادم رو جلب کرده بود. چند لحظه بعد از ماشینش پیاده شد و انگار رفت دنبال خانمش. حرکات عجیبی جلوی چشم ملت انجام میدادن که انگار تنها فرصتیه که میتونن پیش هم باشن... ! واقعاً متأثر شدم...
رفتیم شمال خونه بگیریم قیمتا نجومی بود. یجا رفتیم یه آقا پسری بود گفت شبی 90 تومن. ما هم که یه پرس و جویی کرده بودیم و دیده بودیم که تقریباً همه جا این جوریه خونه رو گرفتیم. روزی که میخواستیم برگردیم صاحب خونه که یه خانمی بود اومد بهمون گفت که این جا رو چند کرایه کردین. گفتیم شبی 90 تومن. خانمه کلی تعجب کرد و گفت که اون پسره بهش گفته 30 تومن!!( شاید یکم بیشتر دقیق یادم نیست.) نمیدونم چطور این نونا از گلوشون پایین میره...
برا گرفتن خونه که پرس و جو میکردیم، از مزایای خونه ها برامون می گفتن. یکی از مهم ترین مزایا هم این بود که ماهواره داشتن! نمیدونم به کجای تیپ ما میخورد اهل ماهواره باشیم که تا وارد خونه شدیم رفت ماهواره رو روشن کرد که مبادا لحظه ای حوصلمون سر بره!!
لب دریا که دیگه خودتون میدونید چه خبره... رفتیم یه چند دقیقه ای لب دریا بشینیم دیدم اونطرف تر چند تا دختر رفتن تو آب. هر چند لباسشون مناسب نبود، ولی خدارو شکر بالباس بودن. یکیشون که خیلی موهاش رنگ روشن داشت و کلاً خیلی تو چشم بود، روسریش همراش نبود! منم غیرتی!! گفتم تو آبه بیخیال! یهو دیدم به همون وضع با افتخار اومد لب ساحل نشست... .
تو اتوبان تهران بودیم. شب بود. یه ماشین که توش دو تا پسر 20 بیست و خورده ای سال بودن یه گوشه ای وایساده بود. ما هم وایساده بودیم. یکی از پسرا بدون هیچ شرم و حیایی .... و شلوارک پوشید. برای تکمیل کارش هم همونجا جلوی جمع پیرنشو در آورد و یه رکابی مشکی رنگ تنش کرد. دهنم وا مونده بود که واقعاً چطور روش شد جلوی این همه جمع لباسش رو عوض کرد....(فک نکنید که من وایسادم نگاش کردم ها. من قبل از عمل و بعد از عمل رو دیدم!)
اگه امر به معروف و نهی از منکرو زنده نکنیم حیا به کلی نابود میشه ها....
رمضان امسال هم در گذر است...
بسم رب الشهدا...
تنها 4 روز فرصت باقیست! تا اتمام مهمون بودنمون تو ماه خدا... ماه رمضون داره تموم میشه.
ماه ها و روز هایی که به خدا و اهل بیت گره خوردن چقدر دوست داشتنین...
بالاخره بعد عمری برنامه ریزی کردم و تونستم تاحدودی به برنامم عمل کنم.
توی این برنامه باید 2 تا کتاب میخوندم.
1- نورالدین پسر ایران: اول که این کتاب رو میخوندم، خواستم بیام و دربارش تو وبلاگ بنویسم.
اونموقع میخواستم بنویسم که هر کی که کتاب "دا" رو خونده، این کتاب رو بخونه.
اما بعد که یکم کتاب پیش رفت، دیدم که خیــــــــــــــلی کتاب قشنگ و دوست داشتنی ایه.
این کتاب دومین کتابی بود که دیدم رو نسبت به جنگ باز تر کرد.
اولین کتاب، کتاب دا بود که بعد از خوندنش فهمیدم که جنگ همیشه به همون تروتمیزی که توفیلما میبینیم نبوده.
مثلاً اینکه توی جنگ بوی باروت و خاک و خون و گوشت و موی سوخته خیلی زیاد میاد و این بوها واقعاً آزار دهندست.
دومین کتاب هم که همین کتاب نورالدین باشه بهم فهموند که جنگ اونطوری که من فکر می کردم پیش نمی رفته.
در زمانی که بچه ها داشتن توی جبهه میجنگیدن، افراد زیادی بودن که آرامش شهرها رو انتخاب کردن و پاشون رو تو جبهه نذاشتن.
یکیشون که راننده بود به نورالدین گفته بود که ما زن و بچه داریم.
انگار که اونایی که میرفتن جبهه نه زن و بچه داشتن و نه زندگی... .
جداً که بی ادعا ترین مردم رو اون زمان داشتیم... .
2- اَسرار آل محمد (ص): پشت جلد کتاب این حدیث رو از امام صادق(ع) نوشته:
هر کس از شیعیان و محبین ما کتاب سلیم ابن قیس هلالی را نداشته باشد چیزی از مسائل ولایت ما نزد او نیست...
این کتاب الفبای شیعه و سری از اسرار آل محمد(ص) است.
یه قسمتی از این کتاب خیلی جالب بود. درباره ی عُمرِ:
صهاک کنیز حبشی عبد المطلب بود و برای او شتر می چرانید. نفیل با او زنا کرد و خطاب از او متولد شد.
وقتی خطاب به سن بلوغ رسید از مادر خود، صهاک، خوشش آمد و با او زنا کرد و او دختری به دنیا آورد و از ترس اربابش او را در پارچه ای پیچید و سر راه گذاشت.
هاشم بن مغیره او را دید و برداشت و تربیتش کرد و نام وی را حنتمه گذارد.
وقتی حنتمه به سن بلوغ رسید روزی خطاب او را دید و از او خوشش آمد و او را از هاشم خواستگاری نمود.
هاشم نیز او را به عقد خطاب درآورد و از این دو نفر عمربن خطاب متولد شد.
بنابراین، خطاب، پدر و پدربزرگ و دایی عمر بوده و حنتمه، مادر و خواهر و عمه ی عمر می باشد.
این روزا هم وطنامون تو آذربایجان شرقی عزادارن... خدا صبرشون بده...
آمد ... رمضان
اول: از دست این صدا و سیما... که حتی یه ذره هم به این هولوکاستی که توی میانمار اتفاق افتاده اهمیت نداد. چرا؟!! ترسید روحیه هامون جریحه دار شه؟؟
ترسید از تعداد لبخندامون کاسته شه؟؟ ما که یه کشور کاملاً مسلمان هستیم اینجور سکوت کردیم دیگه واقعاً از کشورای دیگه هیچ هیچ توقعی نمیشه داشت...
متأسفم برای صدا و سیما و متأسفم برای خودم که صدام به هیچ جا نمیرسیه...
دوم: برنامه ی اول ماه عسلو دیدید؟ دیروز تازه فهمیدم که بدبختی و بیچارگی و نداری چقد انواع و اقسام مختلفی داره!
تا حالا اصلاً به این فک نکرده بودم که کارتون خوابا هم به غذا احتیاج دارن!! خدا خیرش بده اون آقا َ رو!
راستش انقد که من خوش بینم اصلاً فک نمیکردم مناطق محروم ایران انقد محروم باشن! تا اینکه یکی از هم لینکیام که رفته بود اردوی جهادی یه مطلبی گذاشت که واقعاً تعجب کردم موقع خوندنش! اینجا کلیک کن
سوم: برنامه ی دوم ماه عسل رو هم دیدید؟! یه قسمتیش خیلیییی بهم چسبید. اونجاییش که مادر شهید گفت پسرم برام قرص آورد.
این تیکشو خیلییی باور کردم. اصلاً واقعاً شهیدا زنده ان. من که واقعاً باور دارم...
چهارم: اطرافمون هستن یه چند خانواده ای که نیازمندن. خانم خونه ی یکی از این خانواده ها برای اینکه کمک خرج خونشون باشه ، کار در منزل انجام میده.
باید دونه های تسبیحو نخ کنه. ما همینطوری تفریحی یه بستشو گرفتیم آوردیم خونه که درست کنیم. حدود یه هفته ای وقتمونو گرفت.
اینش چیزی نیست. مسأله مهم اینجاس که برای هر تسبیح فقط 10 تومن بهش میدن!! 10 تا تک تومنی!!
یعنی مثلاً من که یه هفته وقت گذاشتم نهایت 2250 تومن کار کردم!! تازه پا درد و کمر درد و چندین و چند بار فرو رفتن سوزن تو انگشتم کنار!
یعنی اون بنده خدا نهایت میتونه روزی 1000 تومن کار کنه... حالا این به کجای زندگیش میرسه... خدا میدونه... امان از فقر... .
پنجم: خداحافظ بچه! بنظرم اصلاً فیلم خوبی نیست. یعنی اصلاً مناسب خانواده نیست. خیلی بچه های این دوروزمون کم کنجکاون، اینا هم دامن میزنن به کنجکاویشون.
حیا تو بعضی از خانواده ها که ماهواره ندارن، هنوز از بین نرفته که صدا و سیما داره این کارو انجام میده. صدا و سیما به کجا داره میرسه؟؟
ششم: گیر دارم به ماه عسل!! برنامه ی امروزش رو هم دیدید؟!
نمیدونم واقعاً مجبورن یه خانمی رو با این مدل آرایش بیارن که بنده خدا سید علی ضیا مجبور باشه زمینو نگاه کنه؟!!!
البته من احساس کردم یه جایی از برنامه از پشت صحنه بهش گفتن که انقد زمینو نگاه نکن!!
(واقعاً اینو احساس کردم چون همون لحظه گفت چشم و بعد به خانمه نگاه کرد و از اون به بعد همش بهشون نگاه میکرد!)
یا مثلاً ۳ تا انگشتر سیاه یکیشون داشت و اون یکی خانمه هم نه تنها ساق دست نپوشیده بود، بلکه یه ساعت قرمز هم دستش کرده بود.
آخه دارید چیو تبلیغ میکنید تو این برنامه ی دم افطار... متأسفم...
ماه عسل پارسال کجا و ماه عسل امسال کجا...
یک سال گذشت!!
پارسال اینموقع تقریباٌ همه ی دغدغم دانلود کردن فیلمای زبون اصلی بود. اما امسال همه ی اون فیلمایی که با هزار خون دل خوردن(!) دانلود کرده بودم رو پاک کردم!
پارسال برام مهم نبود اگه آهنگ گوش میکردم. اما امسال تصمیم گرفتم که حتی اگه عروسی عزیزترین دوستم هم توش آهنگ بود، نرم.
پارسال نمیشمردم که به چند تا نامحرم نگاه کردم. اما امسال حواسم هست که چشمم هر چیز و هر کسیو نگاه نکنه.
با اینکه شهدارو همیشه دوست داشتم، اما پارسال با هیچ کدومشون دوست نبودم. امسال حداقل پنج شش تایی دوست صمیمی شهید دارم!!
از همه ی اینا مهم تر اینکه پارسال من امام زمان رو نمیشناختم. اما امسال عاشقشم... منتظرش!
اینایی که گفتم دلیل بر این نمیشه که امسال دیگه هیچ گناهی نمیکنم یا اینکه دیگه خیلی پاکم!
نه، اینا رو گفتم تا بگم من با تمام وجودم درک کردم و باور کردم که اگه یه قدم به سمت خدا برداری، خدا ۱۰ قدم به سمتت میاد!
آخ که خدا امسال چقدر بهم لطف داشت. اصلاٌ نمیدونم چطور میتونم ازش تشکر کنم... خدا جون شکرت به خاطر همه ی لطفایی که بهم داشتی!
خودمونیما! آدم چقد ظرف یه مدت کوتاه میتونه عوض شه... بعضی وقتا هم برعکس، میتونه به راحتی عوضی شه!!![]()
ماراتون امتحانات !!
اول از همه ی هم لینکیا با وفام که تو این مدت احوالمو پرسیدم تشکر میکنم
و بعد واقعاٌ
معذرت خواهی میکنم که نتونستم سر بزنم. ایشالا به زودی با یه عالمه حرف برمیگردم!
فعلاٌ![]()